معنی فرشته صور

حل جدول

فرشته صور

اسرافیل


صور

جمع صورت

لغت نامه دهخدا

صور

صور. (ع اِ) بوق. (مهذب الاسماء). شاخ حیوان که آنرا مینوازند. (غیاث اللغات). شاخ که در آن دمند. (منتهی الارب). نای. ناقور. قرن. شاخ. (منتهی الارب):
دم صور بشناس و انگیختن
روانها به تنها برآمیختن.
اسدی.
گیتی بمثل سرای کار است
تا روز قیام و نفخت صور.
ناصرخسرو.
سندان بسنان چنان شکافد
چون صور که آسمان شکافد.
خاقانی.
رگ رگست این آب شیرین و آب شور
در خلایق میرود تا نفخ صور.
مولوی.
حریفان خلوت سرای اَلَست
به یک جرعه تا نفخه ٔ صور مست.
سعدی (بوستان).
و رجوع به صور اسرافیل شود.

صور. [ص ُ وَ] (ع اِ) ج ِ صوره (صورت). (منتهی الارب) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل):
باغ چون مجلس کسری شده پر حور و پری
راغ چون نامه ٔ مانی شده پر نقش و صور.
فرخی.
گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینه ٔ لبلاب.
لبیبی.
مر آمیزش گوهران را بگوی
سبب چه که چندین صور زو بخاست.
ناصرخسرو.
چون شخص دلیران همه پر ز زخم
چو دست عروسان همه در صور.
مسعودسعد.
بخت نیک آرزورسان دل است
که قلم نقشبند هر صور است.
خاقانی.
رجوع به صورت و صورهشود.
- صور فلکی، رجوع بدان کلمه شود.

صور. [ص َوْ وَ] (اِخ) یاقوت نویسد: موضعی است و گمان دارم از اعمال مدینه است. (معجم البلدان).

صور. [ص ِ وَ] (ع اِ) ج ِ صوره. (منتهی الارب).

صور. [ص َ وَ] (ع مص) کژ گردیدن. || بریدن و جدا کردن چیزی را. || روی آوردن بجهتی. || (اِ) صوره. || نوع. || صفت. (منتهی الارب).

صور. [ص ُوْ وَ] (اِخ) دهی است بر شاطی خابور بین آن وفُدَین حدود چهار فرسنگ است و خوارج را در آن واقعه ای است. (معجم البلدان).

صور. (اِخ) نام پادشاه کشمیر که بهمن دختر او را به زنی گرفت. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 53).

صور. (اِخ) شهریست بر ساحل بحر متوسط، دارای 7000 تن سکنه و از پایتخت های فینیقیان است. این شهر دو قسمت است: یکی جزیره و دیگر صوری که بر ساحل است. تاریخ بنیاد آن تا به سه هزار سال قبل از میلاد بالا رود. بین صور و فراعنه مصر روابط بازرگانی محکمی برقرار بوده است. صور در حدود 1100 ق. م. رونقی یافت. این شهر از طرف آشوریان و بابلیان محاصره شد و بسال 539 ق. م. ایرانیان آنرا تصرف کردند، سپس اسکندر بسال 333 ق. م. هفت سال آنرا به محاصره گرفت. بسال 1124 م. صلیبیان بر آن دست یافتندو مسلمانان به سال 1291 م. / 690 هَ. ق. آنرا از ایشان بازستدند. (المنجد فی الادب و العلوم). صور اکنون جزء متصرفات دولت لبنان است. مؤلف حدود العالم نویسد: شهریست از شام بر کران دریای روم و اندر وی مسلمانانند. شهریست با نعمت بسیار و کشت و بزر بسیار و خواسته های بسیار. مؤلف ایران باستان نویسد: شهر صوربواسطه ٔ بوغاز تنگی که عرض آن 4 استاد یا تقریباً 700 ذرع بود، از ساحل فینیقیه جدا می شد و بنابراین حکم جزیره ای را داشت وقتی بادهای افریقا موسوم به آفریکوس وزیدن میگرفت آب این بوغاز را عقب زده، امواج راروی هم انبوه میکرد و بساحل میریخت. شهر دارای دیوارهای بلند و برج ها و باروهای محکم بود و این استحکامات را از هر طرف دریائی عمیق احاطه داشت. و در مورد محاصره اسکندر آرد: دیودور نویسد: (کتاب 17 بند 4) جهت عمده ٔ مقاومت صور این بود که می خواست اسکندر را معطل کند و بداریوش وقت دهد که او قشون جدیدی برای نبرد با اسکندر تهیه کند و مردم صور امیدوار بودند که با این کار طرف توجه دربار ایران گشته، پاداشهائی بزرگ خواهند یافت. (ایران باستان چ 1 ص 1332). در مدتی که سپاهیان اسکندر شهر صور را به محاصره داشتند، مردم صور شجاعت و تدبیر را با یکدیگر بکار برده با مهارت و جانبازی زایدالوصفی چندانکه توانستند از هجوم دشمن ممانعت کردند، لیکن دوام محاصره از یک سو و رسیدن نیروهای کمکی از سوی دیگر سرانجام به تسخیر صور منتهی گشت. اسکندر پس از تسخیر صور، شقاوت و درندگی عجیبی از خود نشان داد که تنها از او بروز تواند کرد. اودستور داد تمام مردم شهر را جز آنانکه بمعابد پناه برده اند بکشند؛ ولی از مردم مسلح کسی بمعابد نرفت و تنها زنان و کودکان در معابد جمع شدند. باقی مردم رامقدونیها کشتند؛ دوهزار جوان صوری را بطول ساحل بدار آویختند. زنان و اطفال را اسیر کرده برده وار به مزایده نهادند. (ایران باستان صص 1332-1341). در قاموس کتاب مقدس آمده است: صور (صخره) شهریست فینیقی و بمسافت سفر هفت ساعت در جنوب صیدون واقع و بر یک یا دو جزیره بنا شده است. طولش از ساحل بقدر نصف میل و امتدادش تخمیناً یک میل میباشد و صور را در قدیم قسمت دیگری بر ساحل دریا بوده است. پلی نیوس گوید: که محیطجزیره ٔ صور دو میل و نصف و محیط خود جزیره و صور قدیم 17 میلی بوده است. یونانیان و فینیقیان برآنند که صور یکی از شهرهای بسیار قدیم و زیبا است. هیرودوتس گوید که کاهنان صور وی را خبر دادند که صور 2750 سال قبل از مسیح بنا شده و در کتاب مقدس در عصر یوشع مذکور است و در آن وقت شهر حصارداری بوده. (صحیفه ٔ یوشع 19:29)... دور نیست که اصل اهالی صور از صیدون بوده اند. (صحیفه ٔ یوشع 13؛ سفر خروج 32:30). و در وقت سلطنت داود و سلیمان حیرام که در آن زمان شهریار صوربود، با داود و سلیمان طریق مودت آماده داشت... و اهالی صور چوبها برای بنای هیکل اورشلیم و سایر بناهای مشهور اورشلیم میدادند. بدین طور که از سروهای آزاد لبنان از صور به یافا برده و از آنجا چوب ها به اورشلیم می بردند و صنعت کاران صور در اورشلیم همواره مشغول انجام صنایع مهمه و دقیقه می بودند. (دوم سموئل 5:11 و 12 و اول تواریخ ایام 2:2 و 3 و 11). در سال 720 ق. م. شلمنا صور را بمدت پنج سال محاصره کرد، لکن بعد از این مدت هم بمقصود خود موفق نگشته، از آن پس بخت النصر آنرا مدت سیزده سال محاصره نمود که انتهای آن 592 ق. م. بود. لکن در تاریخ بهیچوجه من الوجوه مذکور نیست که بخت النصر آنجا را مفتوح ساخت یا نه. و یوسیفوس خود نیز این مطلب را محقق ننموده، اما تأویلات ایشان درباره ٔ آنچه در صحیفه ٔ مقدسه ٔ حزقیل 29:18وارد گشته که از صور به جهت خدمتی که در آن نموده بود خودش و لشکرش هیچ فرد نیافتند. این است که در فتح و عدم فتح صور اختلاف دارند. بعضی گویند صور را مفتوح ساخته، لکن در آنجا مال و غنیمتی که با مخارج و زحمات شاقه فوق العاده او مطابقت نماید نیافت، ولی بعد از این واقعه صور خود را تابع و مطیع قوم فارس نموده، عمارتی عظیم برای حکومت فارس برآورده... صور حالیه در شمال غربی الجزیره ٔ قدیم واقع، طولش ربع میل و عرضش 180 قدم بود، لکن بواسطه ٔ شدت فراهم شدن ریگهای دریایی عرضش در نزدیک دشت یک میل و در نزد دیوار قدیم بیش از ثلث میل شده است و همواره آثار دیوار قدیم نمودار است و در آن دیوار سنگی بکار گذاشته شده است که طولش 17 قدم و عرضش 6 قدم و نیم میباشد و در کناردریا سنگهای معظم و قطعات ستونهای شکسته بسیار است و فعلاً در عوض تجار و شاهزادگان، ماهی گیران دامهای خود را در آنجا می گسترانند. (حزقیال 26:14). و در آنجا کلیسایی متعلق بجماعت لاتین یافت میشود و امکان دارد که آن کلیسا درهای کلیسائی که در سنه ٔ 323 م. تقدیس شده اوسی بیوس در آنجا بشارت داد بنا شده باشد و فعلاً از این شهر پنبه و توتون و سنگ آسیا که از حوران آورده میشود می آورند و عدد نفوس تخمیناً 5000 است که نصف ایشان مسلم و باقی نصاری میباشند و در آنجا معدودی یهود و نیز مقبره ای بمساحت قلیل در بیرون شهر یافت می شود. میگویند قبر حیرام است و آثار قناتهای قدیمه که آب از کوه رأس العین در شهر می آمده است دیده میشود. (از قاموس کتاب مقدس صص 566-569):
صور و عکه در امان امرت
چون ارمن و نخجوان ببینم.
خاقانی.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

صور. [ص َ] (ع مص) بانگ کردن. || کژ کردن و میل دادن یا شکستن چیزی را. (منتهی الارب). بچسبانیدن [میل دادن]. (ترجمان علامه ٔجرجانی ترتیب عادل) (تاج المصادر بیهقی). || متوجه کردن کسی را. (منتهی الارب). || پاره کردن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی). || (مص) روی آوردن. || (اِمص) کژی. || (اِ) صفحه ٔ گردن. || کرانه ٔ رود. || بیخ خرما. || خرمابنان ریزه لا واحد له یا جماعت. (منتهی الارب). || فراهم آمده.ج، صیران. || خرماستان. (مهذب الاسماء).


فرشته

فرشته. [ف ِ رِ ت َ / ت ِ] (اِ) فریشته. در زبان سنسکریت پرشیته و مرکب از پر و اش به معنی سفیر، در فارسی باستان فرائیشته، در اوستا فرائشته، ارمنی عاریتی و دخیل هرشتک از فرشتک، در فارسی جدید، لهجه ٔ شمال ایران فیریشته و لهجه ٔ جنوب غربی فیریسته، به سین مهمله. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). معروف است و به عربی مَلَک خوانند. (برهان). فرسته. فریشته. سروش. (از یادداشت به خط مؤلف). مخلوقی روحانی که به تازی مَلَک گویند. (ناظم الاطباء):
فرشته چو آید یکی جان ستان
بگویم بدو جانم آسان ستان.
فردوسی.
فرشته به خوی و چو عنبر به بوی
به دل مهربان و به جان مهرجوی.
فردوسی.
ایمان نیاوردم به فرشته های خدا. (تاریخ بیهقی).
فرشته شد و هرچه دید و شنید
نمود و بگفت آنچه بر وی رسید.
اسدی.
سوی حکیمان فرشته است روانم
ورچه که در چشم مردم است عیانم.
ناصرخسرو.
بر عالم علویش گمان بر چو فرشته
هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش.
ناصرخسرو.
این روح قدس آمد و آن روح جبرئیل
یعنی فرشتگان پرانند و بی پرند.
ناصرخسرو.
هر آن گه که باشد فرشته به جای
به خاک اندرون باد دیو سیاه.
عبدالواسع.
بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان
تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه.
خاقانی.
گر او را پری بود و شیطان به فرمان
مر این را فرشته است و ارواح چاکر.
خاقانی.
دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست
مردان مخنثانند آنجا که قهر اوست.
خاقانی.
آورده اند پشت بر این آشیان دیو
پس چون فرشته روی به عقبی نهاده اند.
عطار.
گفت پیغمبر که در بازارها
دو فرشته می کند دایم ندا.
مولوی.
گر نشیند فرشته ای با دیو
وحشت آموزد و خیانت و ریو.
سعدی.
خلوت دل نیست جای صحبت اغیار
دیو چو بیرون رود فرشته درآید.
حافظ.
فرشته است این به صد پاکی سرشته
نیاید کار شیطان از فرشته.
جامی.
- فرشته پر، آنکه بال و پر فرشته دارد و در عالم بالا سیر می کند:
فرشته پران را بر این ساده دشت
از او آمدن هم بدو بازگشت.
نظامی.
- فرشته پناه، کسی که پناه و تکیه گاه او فرشتگان باشند. به کنایت شخص مقدس و منزه:
شاه دانست کآن فرشته پناه
سوی مینوش مینماید راه.
نظامی.
- فرشته پیکر، آنکه پیکر لطیف و فریبنده دارد و در بیت زیر به معنی آراسته به ظاهر:
غولی است جهان فرشته پیکر
تسبیح به دست وتیغ در بر.
نظامی.
- فرشته پیوند، آنکه با فرشتگان پیوند دارد:
تا خبر یافت از هنرمندی
دیوبندی، فرشته پیوندی.
نظامی.
- فرشته تنان، کنایه از روحانیان باشد. (برهان). آنان که تنشان مانند فرشتگان پاک بود.
- فرشته خصال، فرشته خوی. فرشته منش. (از آنندراج).
- فرشته خلق، فرشته خصال. فرشته خوی:
تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدل
صدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد.
خاقانی.
- فرشته خو، آنکه خوی و سیرت فرشتگان دارد. فرشته خلق. فرشته سیرت. فرشته منش. فرشته خصال:
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست.
حافظ.
- فرشته خوی، فرشته خو:
فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن.
سعدی (گلستان).
- فرشته رخ، زیباروی. آنکه رویش به لطافت و زیبایی چون فرشته باشد.
- فرشته سرشت، فرشته خوی. فرشته خصال:
به مشرق گروهی فرشته سرشت
که جز منسکش نام نتوان نوشت.
نظامی.
چون شنیدند کآن فرشته سرشت
چه بلا دید از آن زبانی زشت.
نظامی.
- فرشته سَلَب، آنکه جامه و ظاهر او چون فرشتگان باشد. ظاهرساز:
این گنبد فرشته سَلَب کآدمی خور است
چون دیو پیش جم، گرو خدمت من است.
خاقانی.
- فرشته سیَر، فرشته سیرت. فرشته خصال. فرشته خوی. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرشته سیرت، فرشته خوی. (آنندراج).
- فرشته شدن، نیک شدن. از پستی و پلیدی به درآمدن:
اگر خود فرشته شود بدسگالش
هم از سگ نژادان شیطان نماید.
خاقانی.
فرشته شو ارنه پری باش باری
که همکاسه الا همایی نیابی.
خاقانی.
- فرشته صفت، فرشته خوی:
فرشته صفت گرد آن دیوچهر
همی گشت چون گرد گیتی سپهر.
نظامی.
فرشته صفت مردم هوشیار
نه بسیارخسب است و بسیارخوار.
سعدی.
- فرشته فریب، که فرشتگان را هم بفریبد. بسیار فریبنده در زیبایی، چون ستاره ٔ زهره که هاروت و ماروت را که فرشتگان بودند از راه ببرد:
به چهره چو زهره فرشته فریب
دل از چشم جادوی او ناشکیب.
فردوسی.
- فرشته کش، آنکه فرشته را بکشد:
...فرشته کشی آدمی خواره ای.
نظامی.
- فرشته مَخبر،فرشته خصال. فرشته خوی. فرشته سیرت:
سردار خضردانش، خضر بهشت خضرت
سالار روح بینش، روح فرشته مَخبر.
خاقانی.
- فرشته منش، فرشته خوی. به اعتبار عفت و طهارت. (از آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه):
فرشته منش بلکه فرزانه خوی.
نظامی.
- فرشته نمودار، آنکه چون فرشته نماید. فرشته ظاهر. فرشته رخ. فرشته سلب:
فرشته نمودار ایزدشناس
که ما را بدو هست از ایزد سپاس.
نظامی.
- فرشته نهاد، فرشته سیرت. فرشته خوی:
گفت کای خسرو فرشته نهاد
داور مملکت به دین و به داد.
نظامی.
- فرشته وار، مانند فرشته:
تو ابروار برآهخته خنجری چون برق
فرشته وار نشسته بر اشهبی چو براق.
خاقانی.
- فرشته وش، فرشته وار. مانند فرشته:
به عالم گشایی فرشته وشی
نه عالم گشایی که عالم کشی.
نظامی.
فرشته وشی دیده چون آفتاب
برآورده اقبال را سر ز خواب.
نظامی.

فرهنگ عمید

صور

بوق
* صور اسرافیل: در روایات، شیپوری که اسرافیل در روز رستاخیز دو نوبت در آن می‌دمد. در مرتبۀ اول همۀ زندگان می‌میرند و در بار دوم تمام مردگان زنده می‌شوند: خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل / غریو سبحهٴ رضوان و زیور حورا (خاقانی: لغت‌نامه: صور اسرافیل)،
* صور صبحگاهی: [قدیمی، مجاز] آه، ناله، زاری، و فغان هنگام صبح: به صور صبحگاهی بر‌شکافم / صلیب روزن این بام خضرا (خاقانی: ۲۴)،
* صور نیم‌شبی: [قدیمی، مجاز] آه، ناله، زاری، و فغان در نیم‌شب: به صور نیم‌شبی در‌شکن رواق فلک / به ناوک سحری برشکن مصاف قضا (خاقانی: ۸)،

فرهنگ فارسی آزاد

صور-صور-صور

صُوَر-صِوَر-صُوْر، صورتها- شکلها- صِفت ها- نقش ها (مفرد: صُوْرَت- بمعانی دیگر صورت توجه شود)،

فرهنگ معین

صور

جمع صورت،، نقش ها، قسم ها. [خوانش: (صُ وَ) [ع.] (اِ.)]

معادل ابجد

فرشته صور

1281

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری